آیتیون

آیتیون

ماجراهای آیتیون
آیتیون

آیتیون

ماجراهای آیتیون

میهمانان ناخوانده

درود بر تمامی دوستان گرامی و پیروان راستین آیتیون

عذر مرا بابت این همه دوری از شما پذیرا باشید؛ روزگار آن‌چنان بر وفق مراد نبود و ...

بگذریم

از آخرین ماجرا به بعد، میرزای دگری بر لشگر سایبرمنش آیتیون اضافه گشته که آوازه‌ی ایشان در تمام کوچه، پس کوچه های اینستاگرام پیچیده، گویند از ادمین‌های لباس شخصی اینستاگرام می‌باشند. ایشان کسی نیست جز علی میرزا مرادی زاده، ملقب به علی بابا و چهل اینستاگرام پیکچر.

مدت‌ها پیش، بعد از رجعت دسته جمعی آیتیون به کانکس جدید، یکی از مشکلات بزرگ ما نبود مطبخ و دستشویی در کانکس بود.
پس از کلی نامه نگاری، مقرر گشت چسبیده به کانکس ما، ساختمان کوچکی جهت مطبخ و دستشویی اضافه گشته و پس از پایان کار، دری از داخل کنکس به سمت آن بگشایند.
از بد روزگار در اواخر کارشان، نوبت به شیفت شب‌کاری من افتاد؛
یک شب که به سرکار آمدیم، مشاهده نمودیم که دری از داخل کانکس به سمت آن ساختمان کوچک باز نموده‌اند، اما سوراخ سمبه‌های آن طرف ساختمانک را به حال خود رها کرده‌اند.
طبق معول تنها کسی که زورمان به ایشان رسید، سید میرزا بود، بسی بر ایشان شیهه کشیدیم که آخر این چه کاریست؟!!!   اگر نصفه شب جک و جانوری به داخل آمد، خاک کجا به سر کنیم ؟!!!
سید میرزا سعی به آرام نمودن ما نموده و نظری از خود ساطع کرده که سوراخ سمبه‌های داخل ساختمانک را با وسایلی که آن‌جا هست، بپوشانیم.
آن‌چه ایشان گفته انجام داده و تمام حفره‌ها را با کمکشان پوشانیدیم و فقط یک حفره بزرگ ماند؛ دربی که برای ورودی آن ساختمانک به کانکس آورده بودند را به دیوار حمایل نموده و فرغونی بر آن تکیه دادیم.
لبخند ملیحی به لب چسبانده و خرسند از اتمام کار، تدارک شام دیدیم.
ساعت‌ها گذشت و سید میرزا به منزل رفتند؛
نیمه‌های شب بود که خواب بر ما غلبه کرده و بر روی قالیچه‌ی کوچکی که در آیتی داشتیم دراز کشیده و چشم بر هم نهادیم.
در عالم خواب بودیم که احساس کردیم کسی بالای سر ما ایستاده و به ما می‌نگرد.
چون تمام چراغ‌ها را خاموش کرده بودیم، گمان کردیم که خیالات است و دوباره خسبیدیم.
چندی بعد دوباره این حس مرموز به سراغمان آمد ولی این بار با شدتی بیشتر، حتی حس می‌کردیم نفس کسی دارد به صورتمان می‌خورد؛
چشم‌هایمان را گشودیم و با دقت بالای سر خود را نگریستیم،
چشمتان روز بد نبیند، نگهان دو قلاده سگ بر بالای سر خود دیدم، چنان گرخیده و جستیم که سگان زبان بسته گمان کردند از طایفه‌ی جن و پری هستیم که بدون بال، 3 متر بر هوا جسته‌ایم.
من از این سو دویدم و سگان گرخیده‌تر از سوی دیگر با شیون پس از بارها برخورد با یکدیگر و خوردن به در و دیوار از همان حفره‌ایی که داخل شده بودند، خارج گشتند.
ما نیز پس از چندی به خود آمدیم و نفس نفس زنان لیوانی آب نوشیده و تا صبح با ترس و لرز دور و بر خود را نگریستیم.آن روز بگذشت و فرداشب که به آی‌تی رسیدیم، دیدیم که ساختمانک را کامل‌تر کرده، حفره‌هایش پوشانیده و درب آن را نیز کار گذاشته‌اند.
ما نیز خرسند از آن که دیگر امشب مزاحمی نخواهیم داشت، با آرامش به انجام کار خود مشغول شدیم.
پاسی از شب نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از داخل کانکس به گوش رسید.
کمی ترسیدیم، 
اندکی بعد، ناگهان جعبه‌ایی از روی میز کنار ما به روی زمین اوفتاد؛ رنگ رخسار باختیم و گمان کردیم این بار واقعا گرقتار جن شده‌ایم.
به تهی نمودن غالب نزدیک‌تر شده بودیم که ناگهان موش پدرسوخته‌ایی را دیدیم که که کانکس از این سو به آن سو می‌دود.
تازه متوجه شدیم که جن مورد نظرمان همان موش پدرسوخته می‌باشد.
البته همچنان موشِ موش هم که نبود، اندازه‌اش به سان گربه بود و قیافه‌اش به مانند راتاتوله.
آن شب نیز آن موش پلید، آن‌قدر سر و صدا کرد که نگذاشت اندکی چشم بر هم نهیم.
با فرا رسیدن روز به منزل رفته و به سان خرس خسبیدیم. 
شب سوم ؛ به آی‌تی آمده و دیدی ماجرای تازه‌ایی برپا شده،
جریان از آن قرار بود که دوستان H.S.E زحمت بسیار کشیده و چند تله موش برایمان فرستاده بودند تا موش‌ها را شکار کنیم.
مکانیزم عملکرد تله موش‌ها به دوران آتش و سنگ برمی‌گشت که گمان می‌کنم می‌شد از آن درموزه نیز استفاده کرد.
یعنی موش باید خیلی خر می‌بود که در آن تله گرفتار می‌شد.
تصور کنید جعبه‌ایی را که در آن از بالا،‌رو به بیرون باز گشته و طعمه در وسط جعبه باشد، حال موش وارد جعبه شده، از کنار طعمه بگذرد، پشت به ته جعبه زده و با پاهایش میله‌ایی که طعمه به آن آویزان است را فشار جانانه‌ایی بدهد، تا تله کار کند و در آن بسته شود.
ما که هرچه منتظر ماندیم، همچنین موش خری ندیدیم که به این تله گرفتار آید، موش‌های پدرسوخته آن شب وارد جعبه می‌شدند، طعمه را نوش جان می‌کردند و به سلامت بیرون می‌آمدند و خنده‌ی ریز و مرموزی بر ما حواله می‌کردند که "دمت گرم، خیلی حال دادی".
ما که به شدت از رفتار ناجوانمردانه‌ی موش‌ها کف به لب آورده بودیم، تله‌ی مزخرف را برداشته، تغییراتی بنیادین به آن داده و دوباره آن را کار گذاشتیم، این بار کافی بود موش‌ها به آن طعمه فقط دست بزنند.
ساعتی نگذشته بود که تله‌ی اول صدایش درآمد، به سمت ان شتافتیم و دیدیم که بـعععععـله، موش چموش را به دام انداخته‌ایم.
هرچه آن موش جیغ و شیون کرد که رهایش کنم، گوش نداده و تله‌ی دم را در محل استراتژیک تری قرار دادم؛
تله‌ی حاوی آن موش ملعون را نیز به کناری بردم و چیزی رویش انداختم تا هم گمان کند وقت لالا است و دیگر جیغ نکشد ، و هم آن که نکند دوست خود را ببیند و آن را از وجود تله آگاه سازد.
چند ساعت بعد تله‌ی دوم نیز صدایش درآمد و من چون فاتحان جنگ‌های گلادیاتوری، بر سرش رفته و از سر جوانمردی آن تله را نیز کنار تله‌ی موش قبلی نهادم تا با یکدیگر صححبت کنند و حوصله‌شان سر نرود.
صبح روز بعد، همکاران با دیدن ما و دو موش در تله، اول کف کردند و سپس برایمان کف زدند و از ما تقدیر نمودند.
ما به طبقه‌ی بالای کانکس، به خدمت شایان میرزا رفته و وصف رشادت‌های خود در رزم‌آورد دیشب می‌نمودیم؛ غافل از آن‌که در طبقه‌ی همکف، تنی چند از سادیسم منشان آی‌تی ، در حال درآوردن دمار از روزگار موش‌های فلک زده‌اندو
تا ما رسیدیم دگر کار از کار گذشته بود، به دهان موشان بیچاره چسب زده بودند؛ هرچه فریاد زدیم که چه کسی چنین کاری نموده، هیچ کس زیر بار نرفت.
آن دو موش بیچاره را به کناری برده و زیر سایه گذاشتیم تا دم آخر عمرشان را کمی بیاسایند.

این بود ماجرای دگری از آیتیون؛

تا درودی دیگر،
                 بدرود.
نظرات 5 + ارسال نظر
علی بابا چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 03:38 ب.ظ http://Ali.com

عالی :))
_b

سپاس علی بابا

موسس دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:20 ب.ظ

بسی فیض بردیم، اما از روش جنایتکارانه علیه موشکان غمی ما را فرا گرفت

بازرگان بانو دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:35 ب.ظ

بسی زیبا ممنون ناکیم
انشا الله زود به زود آپ کنید و اینقدر ما را اذیت نکنید

نرگس جمعه 20 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:30 ق.ظ

......هیچی نگم بهرته....چون میترسم کتکرو بخورم !!!!!
سگ ، نصف شب ، تو...
....
.
.
.
ولی موشای بیچاره...باز ناراحت شدم یادم افتاد...

ای بابا...

نرگس جمعه 20 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:52 ق.ظ

......هیچی نگم بهرته....چون میترسم کتکرو بخورم !!!!!
سگ ، نصف شب ، تو...
....
.
.
.
ولی موشای بیچاره...باز ناراحت شدم یادم افتاد...

ای بابا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد