آیتیون

آیتیون

ماجراهای آیتیون
آیتیون

آیتیون

ماجراهای آیتیون

IMS

بادرود و دوصد بدرود خدمت تمام آی تیونی  های گرامی

غیبت طولانی مرا به بزرگی خود ببخشید

 

درباب دریافت IMS

 

چند روزی می گذشت که جریان دریافت گواهینامه ی IMS بحث روز و داغ آی تیون گشته بود و فعالیت هایی بس مسالمت آمیز بر هماهنگ نمدن ارکان شرکت و کارکنان در حال انجام بود

روزی از روزهای پایانی این ماجرا، جناب مسعودالدوله نصیریانی (که ناخدای کشتی آیتیون می باشد – مسعودمیرزا )،  بر ما وارد گشته، جهت اعلام و آموزش مساله ایی ،ما را جمع نمودند

ایشان فرمودند که باید به هنگام آتش سوزی دستورالعمل هایی را رعایت نموده و موبه مو انجام دهیم

تصمیم گرفته شد که جهت نشان دادن آمادگی و تمرین، مانوری برگزار کنیم و در آن آتش را خاموش کنیم

قرار بر این بود که در بیرون از ساختمان آتشی کوچک برپا شود؛ سیدمیرزا باید به بچه ها خبر آتشسوزی را اعلام کرده و بابک میرزا را به بیرون (جای امن) راهنمایی می کردند؛ سجادخان صفدریانی نیز قرار شد که آتش را با کپسول آتشنشانی خاموش کنند.

با اعلام جناب مسعودالدوله مانور شروع شد.

ابتدا بابک میرزا با لبخندی ملیح و بسیار آرام گفتند : آتیش! ما نیز گفتیم ناز بشوید عمو، آتیش چی؟! فندک می خواهید ؟!

با نگاه غضبناک ناخدا به خود آمده و فریاد زدیم آتییییییش آتیییییش !

سپس سیدمیرزا مارا به سان مرغ کیش کرده و از آتی بیرون نمودند

ما که آتش را بدیدیم، عنان اختیار از کف بداده و کپسول را از سجاد میرزا گرفتیم و به سوی آتش دویدیم.

به آتش که رسیدیم، با ضربه های پی در پی شروع به له کردن و خاموش نمودن آتش کردیم ، چیزی به خاموش شدن آتش نمانده بود که فریادی برآمد : ای نابخردان، اون کپسوله آتشنشانیه، نه بیل!

ما که تازه مطلب را گرفتیم، ضامن کپسول را کشیده و بر شعله ی کوچک آتش نشانه رفتیم، سپس کل محتویات کپسول را که مانند پودر بچه بود، بر محل آتشسوزی خالی کردیم.

بعد از چند دقیقه، غبار ناشی از محتویات کپسول خوابید و دیدیم که همه جا سفید گشته، ازجمله خودمان.

چند لحظه سکوت برقرار بود، سپس جناب مسعودمیرزا سری به نشان تاسف تکان داده و فرمودند خوبه، بیاین تو.

ما که این سخن را به نشان موفقیت در عملیات گرفته بودیم، با شادی و خنده به آی تی برگشتیم.

.

.

.

چندین روز گذشت و تیم IMS آیتیون که متشکل از ناخدا مسعودالدوله نصریانی(مسعودمیرزا)، شایان میرزا، امیدخان قبادیانی، بازرگان بانو، امیر میرزا، سعید میرزا و در اواخر کار بابک میرزا بودند، تمامی تلاش خود را برای فهماندن اصول اولیه IMS به ما کردند.

هرچند سخت بود ولی بالاخره موفق گشتند و ما اندکی فهمیدیم

سپس روز سرنوشت ساز فرارسید، نماینده ای از پایتخت برای بررسی کارها و موارد انجام شده تشریف آوردند.

ما نیز با دهانی باز و دستانی بردعا به ایشان نگریسته و  سعی می کردیم چیزی از سخنانشان بفهمیم

نماینده  ی از پایتخت آمده، به شدت و دقت همه چیز را  بررسی نموده و زیر و رو کردند.

پس از 7 ساعت بررسی و تلاش، خداحافظی نموده و متواری گشتند.

ما به گمان این که بازهم کاری را خراب کرده و یا اشتباه انجام داده ایم، هرکدام گوشه ایی مخفی گشته و مشغول کار خود شدیم.

جناب مسعود میرزا به میان ما تشریف آورده و لبخندی فرمودند: بچه ها ما موفق شدیم، IMS رو گرفتیم.

ما هلهله کنان مشغول شادی بودیم که با خبری دیگر از جانب جناب مسعودمیرزا، جیغ و کف و سوت نیز به شادیمان اضافه گشت.

خبر این بود که چند روز بعد، تمام کارکنان آی تی ،برای شام به یکی از رستوران های مشهور بندر که به صورت سلف سرویس غذا ارائه می کردند، دعوت شدند.

.

.

.

بالاخره روز موعود فرارسید ، لشکر آیتیون به سرکار آمده  و بر خلاف هر روز، کسی نه صبحانه ایی خورد، نه میان وعده ایی؛ حتی نهار نیز به صورت خیلی کم خورده شد.

ما با تعجب از بابک میرزا و دیگران پرسیدیم که شمارا چه می شود، رژیم گرفته اید؟! سیدمیرزا شما دیگر چرا ؟!

جواب برآمد که ای غافل، ما درحال خالی نگهداشتن فضای شکم خود، برای درو کردن میز غذای شب هستیم.

.

.

.

شب فرا رسید، ما لباس های خود را پوشیده و به سمت رستوران رهسپار شدیم.

آن جا که رسیدیم، تقریبا تمام دوستان آی تیونی آمده بودند.

پس از چندی سجاد میرزا به همراه خانواده تشریف آورده و جمع ما کامل شد.

ابتدابه صورت کاملا متمدنانه به سمت میز پیش غذا رفته و اندکی از هرکدام برداشتیم.

سپس با حمله ی من به سمت میز غذا، دیگر دوستان نیز خجالت کاذب را کنار گذاشته و حمله آغاز شد، از هر نوع غذا، یک بشقاب پر برداشتیم به سانی که روی میز 4نفره، بشقاب های 2نفر به زحمت جا می شد.

شدت حمله دوستان به سانی بود که میزهای غذا، هر چند دقیقه خالی گشته و سپس دوباره توسط کارکنان رستوران با غذای تازه پر می شد.

با تعجب می دیدیم که برخی دوستان غذا را بلعیده و احتمالا وظیفه ی جویدن غذا را بر معده ی خود متحمل کرده اند.

پس از خوردن چند دیس غذا، به اطراف خود نگریستیم و دیدیم تمام ملت با تعجب و ترس به ما نگاه می کنند، بی شک در آن لحظه گمان می کردند که ما قحطی زدگانی از اتیوپی می باشیم که به این جا راه پیدا کردیم.

پس از ساعتی و با اشارات ما به دوستان و مطلع کردن ایشان از دیگران ، خوی درندگی  ما و دوستان آرام شد و متشخصانه به ادامه غارت میزهای غذا پرداختیم.

جناب مسعود میرزا به همراه ریس بزرگ کوروش خان جلالیانی که جلال و جبروتشان مستدام باد، وارد گشته و به جمع آی تیون اضافه گشتند.

خداوندگار را شکر می گوییم که ایشان مقداری با تاخیر آمده و چیزی از وحشی گری های ما ندیدند.

در آخر با گرفتن چندین پرتره از جمع و دوستان، مراسم به پایان رسید و جمع آیتیون متفرق گشت.

به منزل که رسیدیم به دلیل فشار بسیاری که بر معده ی مبارک خود آورده بودیم، نتوانستیم تا صبح بخوابیم و به هنگام صبح با چشمانی خواب آلود و ورم کرده رهسپار آیتی گشتیم.

هنگامی که به آی تی رسیدیم، دیدیم که دوستان نیز به سان ما، هریک دست بر شکم گذاشته و ناله می کنند؛ از چشمان قرمز و ورم کردشان نیز مشخص بود ایشان نیز شب قبل را تا صبح نخوابیده اند.

رو به ایشان کردیم و گفتیم، بیایید، این هم آخر و عاقبت نقشه ی شما، کاه از خودمان نبود، کاهدان که از خودمان بود.

آن روز بازهم نتوانستیم صبحانه و نهار بخوریم، اما این بار به دلیل زیاده روی شب قبل در خوردن و یا به عبارتی بلعیدن آن همه غذای جورواجور.


به قول شاعر :

نه چندان بخور گز دماغت درآید   -    نه چندان که از ضعف جیغت برآید

 


تا آی تیونی دگر بدورد. 

نظرات 5 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ

...نگم بهتره ..

که بابا آتش نشان..
که یه افطاریه مختصر بود دیگه..جای شما خالی..

خدای من بزار نکشمش...

درود بر شما

کشت و کشتار چرا بانو ؟!

مبحث جالی هست به نام مجاز جزء به کُل
که بسی جای بحث دارد

و غیر از آن نیز دگمه‌ی مشهوریست برای رهایی از جزیره، با فشردن آن دگمه می‌شود خیلی از مسایل را حل نمود

بازرگان بانو شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:51 ق.ظ

سلام بر میرزای دو عالم
بسی زیبا و سلیس مینویسید ..دستتان نشکند
فقط به گمانمان این وبلاگتان و هم خود شما هم باید ممیزی شوید !!!

درود بر شما بانو
بسی سپاسناک می‌باشیم

بانو ما و این بیقوله(وبلاگ) را عفو بفرمایید
مارا چه به ممیزی ؟!!!

خشکه حساب بفرمایید بانو

الکساندر بانو شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:53 ق.ظ

سلام بر شما فرهاد میرزا...
نوشتار شما بسی زیبا بود و لبخندی بر لبانمان نشاند...باشد که خداوند اجرتان دهد....آمیـــــن

درود و دوصد بدورد بر الکساندرین بانو

سپاس ایزد را که توانستیم لبخندی بر لبانتان بنشانیم (والا، اونم تو این گرونی)

باشد که لبانتان مالامال لبخند و نیش‌خند و سایر مشعوفات باشد.

نرگس شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 ب.ظ

نه والا...دکمه جواب نمیده.....دیره....دیرررررررررررر

[ بدون نام ] چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:36 ب.ظ

ممنون فرهاد میرزا ... بسی شاد گشتیم .... دستتان درد نکند ... قلمتان پایدارباشد همیشه ...

سپاس از این که وقت گذاشته و خواندید
مانا باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد