آیتیون

آیتیون

ماجراهای آیتیون
آیتیون

آیتیون

ماجراهای آیتیون

سر برج

با دورد و دو صد بدرود خدمت تمامی دوستان آیتیونی گرام

بازهم منباب تاخیر پوزش می‌طلبیم


در این مدت از تغییر و تخول‌های آیتیونی این را می‌تون اشاره نمود که میرزایی دگر به جمع ما اضافه گردیده و مارا بسی منبت نمودند

ایشان مجتبی میرزا خلاق الدوله میباشند که ماشااله بسی حجیم نیز هستند


بگذریم


الیوم شنبه دهم بهمن ماه به سال یکهزار و سیصد و هشتاد و نه

همانند روزهای دگر ، علی الطلوع به همراه سعید میرزا رهسپار آیتی گشته که لشکر سایبر آیتیون بی یار نماند

به هنگام ورود به آیتی متوجح لبوب (جمع لب‌ها) آویزان ، چاک رو روی گریبان و زلف‌های پریشان میرزایان گشته و با گرخش سبب را پرسیدیم ؛ اما صدایی از کسی برنیامد

به سمت شایان میرزا که رنگ رخسار از کف بداده بودند رفته و با نگرانی پرسیدیم : شایان میرزایا ، چه شده است ؟ جانمان به لب آمد ، سخنی بگویید ، کسی دار فانی را وداع گفته ؟ یارانه ها خیلی هدفند شده ؟ بگویید دیگر

اما هرچه بر گوش ایشان خواندیم اثری نداشت

لاجرم به سمت بابک میرزا شتافته و گریبان چاک چاک ایشان را گرفته و فریاد زیم : آخر چه شده است ؟ بگویید ما تحملش را داریم

بابک میرزا نیز صدایی از خود به در نکردند

آن گوشه سیدمیرزا را دیدیم که بیشتر از همیشه گره خورده و رفته است داخل مانیتور

خواستیم شیئی سخت به سمت ایشان پرتاپ کنیم تا ... اما ناگهان متوجه بانو عباسی و میهمانی محترم که کنار ایشان بنشسته بودند شده و به سرعت خجل گشته و سلام نمودیم

از بانو عباسی سبب را جویا شدیم که ایشان فرمودند : حقوق‌ها رو دادن ، برین عابر بانک بغل چک کنین ببینین چقدر گرفتین

با این سخن فریاد و ضجه‌ی شایان میرزا و بابک میرزا به آسمان رفت و آنگاه فهمیدیم که ای دل غافل ، این مهم میرزایان را به ستوه آورده است

با گام‌های لرزان به سمت عابربانک رفته ، مانده شمع‌هایی که از قبل صادق میرزا برای گرفتن حاجت بر روی آن روشن نموده بودند را با غرولند کنار زدیم و کارت را در حلق عابربانک فرو نموده و با دستانی لرزان دکمه های روی این دستگاه بدخبر را فشار دادیم

پشت سر ما نیر سعید میرزا ایساتده و منتظر بودند که کارنامه اعمال مالی خود را روئیت بنمایند

به سرعت کاغذ چاپی بیرون آمده از عابر بانک منحوس را گرفته و کارت خود را برداشتیم ؛ چندقدمی دور شدیم و با دیدن ارقام داخل آن حس کردیم که ناخودآگاه پاهایمان سست گردید و راه رفتن برایمان سخت شد

در همین هنگام صدای فریادی از پشت سر شنیدیم ؛ آری فریاد سعید میرزا پس از رویت برگه خود بود

به هر مصیبتی بود خود را به داخل آیتی رسانده و بر روی صندلی ولو شدیم

چندین دقیقه سکوتی مرگ بار حکم فرما بود

ناگاه سکوت با صدای شایان میرزا شکسته شد که از ما پرسیدند : الآن تو بازار کلیه چنده ؟

با تعجب ایشان را نگریستیم

بابک میرزا نیز اضافه گشته و همین سوال را از ما پرسیدند

عرض کردیم شمارا چه می‌شود ؟ مگر ما سلاخیم ؛ از کجا بدانیم ؟!

اما پس از کمی تامل دیدیم که بد هم نمی‌گویند ؛ سینوهه میرزا قبلا به ما نیز گفته بودند که آدمیزاد با یک کلیه هم میتواند زندگی کند

مانیز به ایشان پیوسته و عرضیدیم : ما نیز می‌فروشیم ؛ هرکجا را پیدا کردید به ما نیز خبر بدهید

در همین اوضاع و احوال بودیم که جاویدشاه و امیدمیرزا و محسن میرزا و جناب نصیری میرزا نیز تشریف آورده و با دیدن حال ما انگشت حیرت به دهان گرفته و سبب را جویا شدند

وقتی که ماوقع را برای جاویدشاه تعریف نمودیم ، چشمانشان به اندازه سوباسا گرد گشته و افکاری در ذهن خود می‌پروراندند که گمان می‌کنیم ایشان نیز به فکر فروش کلیه خود اوفتاده‌اند

اگر کسی از دوستان برای دوستی ، آشنایی ، کلیه خواست ، با ما تماس بگیرید

تا آیتیونی دگر بدرود